چمدان را که جمع میکردیم، هرکسی یک نفس دعا میخواست
پسرت عاقبت به خیر شدن دخترت اذن کربلا میخواست...
اسمها را نوشته بودی تا، هیچ قولی ز خاطرت نرود
مرد همسایه شیمیایی بود، همسرش وعدهی شفا میخواست!
من که این سالها قدم به قدم، پا به پای تو زندگی کردم
در خیالم دمی نمیگنجید، دل بی طاقتت چهها میخواست...
تو شهادت مقدرت بوده، گرچه از جنگ زنده برگشتی
ملک الموت از همان اول، قبض روح تو را مِنا میخواست!
عصر روز گذشته در عرفات، در مناجات عاشقانهی خود
تو چه گفتی که من عقب ماندم؟؟ که خدا هم فقط تو را میخواست؟!!!
ما دوتن هر دو همقدم بودیم، لحظه لحظه کنار هم بودیم
کاش با هم عروج میکردیم، کاش میشد... اگر خدا میخواست...
تاریخ : پنج شنبه 94/7/9 | 9:12 صبح | نویسنده : | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.