کتاب روایت ناتمام (کتاب منصور ستاری) نوشته رضا رسولی است که انتشارات روایت فتح آن را در 150 صفحه منتشر کرده است.
شهید «منصور ستاری» در سال 1327 در روستای ولی آباد ورامین، دیده به جهان گشود. وی در طول دوران تحصیل همواره یکی از شاگردان ممتاز کلاس بود. پس از اخذ دیپلم متوسطه، در سال 1346 وارد دانشکده افسری شد و پس از پایان دوره دانشکده به درجه ستوان دومی نایل آمد. در سال 1350 برای طی دوره علمی کنترل رادار به آمریکا اعزام شد و پس از گذراندن دوره یک ساله، در سال 1351 به ایران بازگشت و به عنوان افسر کنترل شکاری نیروی هوایی مشغول به کار شد. اقدامات وی آنچنان برجسته و فوقالعاده بود که در بهمن ماه سال 1365 با درجه سرهنگی به سمت فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب شد و تا هنگام شهادت عهدهدار این مسئولیت بود.
شهید ستاری که به واقع معماری آیندهنگر برای سیستم پدافند هوایی کشور بود، با راهاندازی تأسیسات و امکانات جدید و تعمیر و نگهداری امکانات قبلی و نیز اجرای پروژههایی نظیر پروژه اوج و راهاندازی مرکز پژوهش، تحقیقات و آموزش (پتا) توان نگهداری نیرو را به چندین برابر قدرت قبلی ارتقا داد. ساخت هواپیمای آموزشی پرستو با کمک مهندسان و متخصصان نهاجا نیز از دیگر خدمات ماندگار این شهید بود. یکی از مهمترین فعالیتهای سرلشکر شهید منصور ستاری طی سالهای 66 تا پایان جنگ تحمیلی، اسکورت ناوگان تجاری کشتیهای نفتکش ایران در خلیج فارس و دریای عمان تا خروج آنها بود.
این کتاب مجموعهای از خاطرات همسر، خویشان، دوستان و همرزمان این شهید عزیز است. خاطرات کوتاه و اغلب دارای نکاتی جالب از شخصیت شهید ستاری است؛ امیران نیروی هوایی که در این اثر خاطراتی از ایشان درباره شهید ستاری نقل شده است عبارتند از: مسعود امینی، رشید قشقائی، عمید، بهلول رضایی شهری و محمد رفیعی.
در ابتدای کتاب نثری از منصور ستاری آمده که در آن خود را معرفی می کند اما این معرفی، روایتی است که در پایان ناتمام میماند. در سطرهای پایانی این متن میخوانیم: «من یک برادری دارم به نام محمد، پسر بسیار خوبی است. یک انسان واقعاً خاص. الان هم هیچ چیز ندارد، اما همه چیز دارد. تمام داراییاش دو ریال نمیارزد، اما آدم بسیار خوبی است. او عالم را دارد. او یکبار آمد نشست به حرفزدن که شما نمیدانید این سید ـ امام خمینی ـ چه سید خوبی است. تعریف میکرد. می گفت وقتی آقا را از قم سوار ماشین کردند که ببرند، در راه که میروند، وقت نماز میشود. همان موقع ماشین خراب میشود آقا پیاده میشود و میگوید حالا ماشین چه شده است؟ میگویند خراب است و باید درستش کنیم. آقا میرود میایستد به نماز. وقتی نماز آقا تمام میشود، ماشین اینها هم درست میشود. آن وقت آقا را سوار میکنند میآورند تهران.
این را سه چهار سال بعد از ماجرای تبعید امام برای ما تعریف کرد. این برادر ما هم، سواد آن چنانی نداشت. در بی سیم نجفآباد یک کار جزء داشت اما وقتی روح بزرگ باشد، به اندازه فکر خودش میگیرد و برداشت میکند.»
.: Weblog Themes By Pichak :.