تشکر و سپاس بیکران از همه ی دوستان؛ همکاران و اعضای کتابخانه ی شهید توکلی که به مناسبت انتخاب بنده به عنوان کتابدار نمونه کشور الطاف پر مهر خود را ارزانی داشتند.
امیدوارم در ادامه ی فعالیتم به عنوان کتابدار در کتابخانه ی شهید مطهری فولادشهر بتوانم مشاوری امین و همراهی همدل در زمینه ی کتاب و کتابخوانی برای شما دوستان باشم.
به امید دیدار
"هیچ مانعی برای خواندن وجود ندارد ، حتی مادر یک فرشته بودن"
من دو پدر داشتم، یکی پولدار و دیگری بی پول!
پدر بی پولم مرا چنین نصیحت میکرد:
پسرم طوری زندگی کن که در پایان ماه حقوقی داشته باشی و لنگ نمانی…
اما پدر پولدارم میگفت:
پسرجان طوری زندگی کن که تا پایان عمرت، تا 7 نسلت ثروتمند باشند!
این قسمتی بود از کتاب
"پدر پولدار، پدر بی پول" نوشته رابرت کیوساکی،پدر هوش مالی جهان
رابرت در کودکی در خانواده فقیری متولد شد اما در بزرگسالی امپراطوری مالی ساخت
ثروتمند شدن چیزی نیست که در مدرسه به ما بیاموزند
این طرز تفکر را پدران به فرزندانشان می گویند!
کاشت گل های داوودی در اطراف کتابخانه با پیگیری های مسئول کتابخانه شهید توکلی فولادشهر
باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است این صبح تیره باز دمید از کجا کزو کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
چند جمله در وصف یار مهربان :
•کیفیت زندگی شما را دو چیز تعیین می کند: کتابهایی که میخوانید و انسان هایی که ملاقات میکنید.
•خواندن بی اندیشه بیهوده است و اندیشه بدون خواندن خطرناک.
•کتابی که میخوانی نباید به جای تو فکر کند، بلکه باید تو را به اندیشیدن وادارد.
•برای نابود کردن یک فرهنگ، نیازی نیست کتاب ها را سوزاند..کافیست کاری کنید مردم آنها را نخوانند.
+
تصویر : فنلاند…بخوان حتی اگر در حال غرق شدن هستی..!
نوشته بسیار زیبا از کتاب کنت مونت کریستو اثر الکساندر دوما…
در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند.میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است. پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند، همه شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود :
صبر…… امید…….
ای تو که پاییز رافرستاده ای تابا آمدنش حال زمین راتحویل دهدبه قدم های باد
بساز با بارانت ما را ، دلمان را، حالمان را، روزمان را، روزگارمان را
تو که بی شک به پاییز یاد داده ای نام کوچک تمام برگها را بداند
و مغرورش ساختی به مهر و گفته ای بیاید تا آغوش زمین
خدای رنگ ها و برگها و چترها و قدم ها و صف ها و فصل ها
تو که میدانی نام کوچک یک شاخه چیست
صدای قدم های پاییزت را می شنویم که پابرهنه تر از باران، لحظه به لحظه می آیند تا ما
پس بشوران از ما غم را، به لطف باران های در راهت
چمدان را که جمع میکردیم، هرکسی یک نفس دعا میخواست
پسرت عاقبت به خیر شدن دخترت اذن کربلا میخواست...
اسمها را نوشته بودی تا، هیچ قولی ز خاطرت نرود
مرد همسایه شیمیایی بود، همسرش وعدهی شفا میخواست!
من که این سالها قدم به قدم، پا به پای تو زندگی کردم
در خیالم دمی نمیگنجید، دل بی طاقتت چهها میخواست...
تو شهادت مقدرت بوده، گرچه از جنگ زنده برگشتی
ملک الموت از همان اول، قبض روح تو را مِنا میخواست!
عصر روز گذشته در عرفات، در مناجات عاشقانهی خود
تو چه گفتی که من عقب ماندم؟؟ که خدا هم فقط تو را میخواست؟!!!
ما دوتن هر دو همقدم بودیم، لحظه لحظه کنار هم بودیم
کاش با هم عروج میکردیم، کاش میشد... اگر خدا میخواست...
.: Weblog Themes By Pichak :.