غواص ها بوی نعنا می دهند - کتابخانه عمومی شهید جمشید توکلی فولادشهر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وب
"

شهید جمشید توکلی در یکم بهمن ۱۳۴۸ در شهرستان لنجان استان اصفهان چشم به جهان گشود. دانش آموز اول متوسطه در رشته انسانی بود که به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در دهم اسفند ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به فیض شهادت نایل شد. مزار این شهید بزرگوار در گلزار شهدای فولادشهر واقع است.
معرفی کتاب
"

کتاب غواص ها بوی نعنا می دهند نوشته حمید حسام است که انتشارات صریر آن را در 100 صفحه منتشر کرده است.

این اثر، روایت داستانی 72 غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی «کربلا4» حماسه آفریدند. این کتاب که شامل داستان‌های کوتاه و روایت‌هایی براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی است، در قالب داستان به همت حمید حسام در سال 1378 از سوی انتشارات «صریر» به چاپ رسیده است و تاکنون 5 بار تجدید چاپ شده است.

در این کتاب شما می‌توانید به غواص‌های دریادلی که بسیاری از آن‌ها گمنام به شهادت رسیدند، کمی نزدیک شوید و دلیل این همه خلوص و ایمان و عشق به شهادت را از نگاه نزدیک‌ترین هم‌رزمانشان بیابید.

در پایان کتاب هم تصاویر رنگی برخی شهدای این عملیات و نقشه‌های مربوط به آن ارائه شده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

ژنرال کلافه شد و اشاره کرد مجید را ببرند بیرون. مجید را بردند. ژنرال پکی به سیگارش زد و با فارسی دست و پا شکسته دستور داد که برای امام‌مان مرگ بخواهیم. نگاه‌ها به طرف هم چرخید و بعد به زمین. از جمع دوازده  نفرمان هیچ‌کس حاضر نبود این حرف را بزند و ماهر عبدالرشید اصرار داشت. تا این که کسی گفت: «مردست خمینی.»

و ما هم گفتیم، حتی با فریاد، و گذاشتیم ماهر عبدالرشید در لذتی بماند که فکر می‌کند پیروزی است. فقط یک نفر با ما هم‌صدا نشد و ژنرال او را دیده بود. رفت طرفش. نمی‌شناختمش. حتم از یک لشگر دیگر بود. سیزده‌چهارده ساله و خیلی جدی و حتی می‌شود گفت خیلی مردانه.

ژنرال کلتش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقه پسر و گفت: «اگر شعار ندهد، مغزش را متلاشی می‌کند.»  بچه‌ها نگاه هراسان داشتند و سکوت پنجه انداخته بود میان همه و پسر آرام گفت: «نمی‌گویم.»

ژنرال دست انداخت یقه پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت: «از این‌ها کوچک‌تری. ولی از همه‌شان مردتری، بزرگ‌تری.»

و این اعتراف برای ژنرال زیاد خوب نبود، اما انگار خودش هم به هر قیمت می‌خواست مقاومت اسیر نوجوان را بشکند. گفت: «از من چیزی بخواه!»

پسر فکرد و گفت: «فقط یک لیوان آب.»

ژنرال لبخند زد و دستور آوردن داد و ما همه خیره به لیوان آب مانده بودیم و نگاه ژنرال، که نگاهش نشان می‌داد از این که توانسته غرور پسر را بشکند، راضی است. پسر لیوان را گرفت. همه‌مان انتظار داشتیم آبش را سربکشد. اما این کار را نکرد. آستینش را زد بالا و با همان یک لیوان آب وضو گرفت و دنبال قبله گشت و ایستاد به نماز. همه ایستاده بودیم و  داشتیم هاج و واج نگاهش می‌کردیم.




تاریخ : سه شنبه 99/11/21 | 8:0 صبح | نویسنده : کتابدار: عاطفه کاظمی | نظر


  • paper | خرید رپورتاژ دائمی | بک لینک دائمی
  • فروش رپورتاژ دائمی | فروش رپرتاژ آگهی